
در اعماق دره هاي نشسته به ظلمت
كور سوي چراغي است
در لحظه اي كه تاريكي
برودت ترس را
بارور مي كند
رشد آرمانهاي انساني من
نزديك به اوج بود
كه
به نهايت پوچي خويش رسيدم
در ظلمت
و اسطوره هاي تكرار
در هجرتي غمين بودند
كه تكامل دستهايم
نيمه تمام ماند
و در من
ريشه هاي تعجب
محكم شد
وقتي كه ماهيهاي آرام
در حوض منزوي
از شقاوت چنگالهاي تيز
نهراسيرند
چرا ؟
زيرا كه
پذيرفتند تسليم را
درافق درگاهي كه، به سياهي دوزخ
منتهيست
0 Comments:
Post a Comment
<< Home